یه برادر زاده دارم خیلی شیرینه و البته بسیار شیطونیه شب که داشتیم با هم بازی میکردیم بادکنکش زیر پام ترکیدکلی ناراحت شد و گریه کرد ولی خب خدا را شکر مادرش براش دو تا خریده بودو خلاصه ما رو نجات داد و دوباره شروع کردیم بازی کردن و سر و صدا و شلوغ کاریمنم از بس خوابم میومد گفتم بریم بخوابیماقا رفتیم کمی راحتی کنیم یه چرت هر چند کوتاه بزنیم که چشتون روز بد نبینه برادر زادمون با صدای بلند تو گوشمو صدای هاپو دراورد و کلی نشون دادم که مثلا ترسیدم خودتون که میدونید بهم میگن پدرِ پسرِ شجاع خلاصه راحتیمون به دلمون حروم شد نمیدونم درک میکنید چی میگم یا نهدو باره بلندمون کرد رفتیم بازی تا اینکه مادرش صداش زد برای خوابگفتش عمو بریم بخوابیمگفتم عمو علی خیلی خستس(برادرم کل روز سر کار بودش) با هم برید بخوابیدمگه قبول میکرد ...تا اینکه مادرش دیگه بهش سخت گرفت برای خواببرگشت بهم گفت (با نهایت انرژی) عمو خیلی دوست دارم منم در کمال دوستی گفتم منم خیِِِِِِــــــلیــــــــــــــــــیدوست دارم و دیگه چیز قابل قبولی بهش نگفتمخلاصه کلی ناراحت بود و ما هم خداحافظی کردیم رفتیمبرادرزادم ازون بچه هاییه که به سختی حرف از دهنش در میاد و وقتی بهش میگی اینو بگو اصلا بهت محل نمیزارهخلاصهخیلی دوستون دارم و امیدوارم با بچه کوچولوهای فامیل دوست و رفیق باشین نه به هر قیمتیبلکه فقط دوستی منطقیبه نظرم اگه بهش میگفتم منم دوست دارم ولی به یه شرط اونم اینکه من میرم خونه خودمون تو حرف مامانی گوش کن خونه خودتون بخواباونم احتمالا به خاطر اینکه خیلی دوسم داشت قبول میکرد و دلش نمیشکست.